شاید خائنی میان ما باشد…
شاهزاده خانم سولویگ و خواهر و برادر کوچکش، با شروع جنگ به قلعه ای در میان کوه های سر به فلک کشیده پناه می برند.
بچه ها هر روز چشم به راه رسیدن خبر پیروزی پدرشان هستند تا به خانه بازگردند. اما زمستان از راه می رسد و با یخ بستن آبدره، همه در قلعه گرفتار می شوند.
خیلی زود عده ای از جنگجویان مسموم می شوند و می میرند و بچه ها دیگر نمی دانند به چه کسی تکیه کنند.